بگذار قبل از هر چیزی بگویم حق نداری از اینکه خبری از من نداری گله کنی .
به من چه که دوری تو آههای مرا سوزناک کرده و فوت من هیچ قاصدکی را سالم نمی گذارد ..
به من چه که هیچ نامه ای نمی تواند شرح آنچه از هجران تو می کشم را بدهد و همه نامه هایم پست نشده پاره می شوند ..
به من چه که کبوتران نامه بر من جلد_ نوازشهای تو می شوند و نامه های تو را برای من نمی رسانند و من تا به حال هیچ آدرسی از تو ندارم ..
به من چه که ..
سلام!
حالت چطور است خوب من؟
هنوز لبه های پاکت را با زبانت خیس می کنی و نامه می فرستی؟
می دانی پاکت های نامه هایت بیشتر از خود نامه هایت در دستانم می ماند؟ شاید هم بر لبانم ..
راستی هنوز وقتی می خواهی فکر کنی چه بنویسی نوک خودکارت را به لبانت نزدیک می کنی ؟
یادت می آید آنرا از لبانت دور می کردم و تو انگشتانم را گاز می گرفتی و من به بهانه کم کردن اثر درد خیسی لبانت را بر انگشتانم لب می زدم؟
هنوز هم وقت و بی وقت نگرانم می شوی ؟ اصلا تو چرا اینقدر اصرار داری که بدانی حالم چطور است ..
ببین همین نامه را مچاله کن می شود من بی تو!
اما .. نه زشت است برای تو نامه مچاله بفرستم .
پس این نامه را هم پاره می کنم !
نویسنده احسان پرسا ساعت 10:8 عصر روز پنج شنبه 84 شهریور 17
سلام.
این نامه را با احتیاط خواهم نوشت تا از پاره شدن در امان بماند.
می خواستم بدانم آیا در شهر شما هم قاصدک برای فوت کردن پیدا می شود؟ اینجا که تا دلت بخواهد قاصدک برای شنیدن هست.
دلم که برای تو تنگ می شود، کنار پنجره می نشینم و تک تک قاصدک های عابر را مرور می کنم.
احساس بدی دارم؛
گیرم حرفی برای سپردن به قاصدک نداشته باشی؛
گیرم نمی خواهی اسم محبوبت را هیچ کس – حتی قاصدک – بداند؛
گیرم خجالت می کشی حرفهای عاشقانه ات را – حتی در گوش قاصدک – زمزمه کنی؛
گیرم حتی قاصدک را هم محرم رازمان نمی دانی؛
اما ..
مگر نه اینکه قاصدک را برای فرستادن فوت می کنند؟
پس چرا هیچ کدام از این قاصدک ها عطر نفس های تو را ندارند؟
وای!
چرا از تو گله کردم؟
چرا فکر نکردم شاید آدرسم را فراموش کرده باشی؟
چرا زود قضاوت کردم؟
باید از خانه بیرون بروم و هر چه سریعتر قاصدکی پیدا کنم تا آدرسم را برای تو در گوشش زمزمه کنم.
راستی!
حالا که قاصدک هست ... این نامه را هم پاره می کنم .
نویسنده احسان پرسا ساعت 10:10 صبح روز یکشنبه 83 اسفند 16
سلام.
امروز از کنار یک صندوق پستی می گذشتم . دختری هفده ساله نامه ای را در صندوق پستی می انداخت . دختر لبانش را به پاکت نامه نزدیک کرد و چیزی در گوش نامه زمزمه کرد و بوسه ای به آن زد و آنرا در صندوق انداخت ...
اشک از چشمانم جاری شد ... آخر چرا بوسه های عاشقان همیشه بیراهه می روند . چرا باید بوسه هایمان را به کاغذهای نامه یا به شیشه قابها یا به پلاستیک آلبومها بزنیم ؟
کیفم را باز کردم . نامه آخرم را که از شر پاره شدن در امان مانده بود بیرون آوردم . آنرا به لبانم نزدیک کردم چیزی در گوش نامه زمزمه کردم بوسه ای به گوشه آن زدم و ..
آنرا پاره کردم !
نویسنده احسان پرسا ساعت 10:25 صبح روز شنبه 83 اسفند 15
سلام.
نمی دانم نامه را چطور شروع کنم که به پاره شدن نیانجامد.
بگذار با یک دروغ مصلحتی شروع کنم :
حال من خوب است !
فقط گاهی که ساعتها به چشمان قاب عکست چشم می دوزم خودکارم دیگر روی کاغذ خیس نمی تواند بنویسد .
فقط گاهی که آلبوم عکسهایت را ورق می زنم شانه هایم با مردم بم همدردی می کنند.
فقط گاهی که شبهای مهتابی بدون تو کوچه های محله را قدم می زنم زمین زیر پایم راه نمی رود و سپور شب کار داد می زند یکی بیاد کمک ! یارو غش کرد ...
فقط گاهی .. دکترها از من قطع امید می کنند !
نمی دانم کی به هم می رسیم اما دلم نمی خواهد وقتی کنارم می آیی من دو متر پایین تر از تو به تماشای اشکهایت بنشینم .
...
نمی دانم تا کی باید روی تنها روی ورق به تو و اسمت دست بکشم .
از هر چه نامه است متنفرم .
نامه ها مرا به یاد دوری تو می اندازند .
نامه ها هی توی سرم می کوبند که برای رسیدن به او باید به سبکی یک کاغذ باشی .
نامه ها اجازه دارند به خانه تو بیایند اما من نه .
نامه ها شبها را با تو به صبح می رسانند اما من ...
نامه ها ...
از هر چه نامه است متنفرم ...
اصلا یک چیز را می دانی ؟ نامه هایی که با دروغ شروع می شوند فقط به درد پاره کردن
می خورند ...
بی خود نیست که این نامه را هم پاره می کنم ..
نویسنده احسان پرسا ساعت 9:55 صبح روز دوشنبه 83 اسفند 10
سلام .
چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده است می دانی که ... جز از تو یا برای تو نمی نویسم : چقدر دلم برایت تنگ شده است .
هر وقت چشمم به مدادم می افتد اشتیاق از تو نوشتن از انگشتانم شعله می کشد . مداد وفادارم همپای ذهن عاشقم تا اینجای عشق از جان مایه گذاشته است و همچون شمع آب شده با این تفاوت که دسترنج شمع نماند اما جانرنج مداد ماندگار شد . مدادم با وجود قد به سجده رسیده اش هر وقت به اسم تو رسیده خوش خط رقصیده است .
کاغذهای نامه ام تمام شده اند . سپور محله می گوید من زیباترین زباله های دنیا را دارم .
وقتی دست به نوشتن می برم واژه های عاشقانه به ذهنم هجوم می برند . چنانکه حتی نامه های اداریم را این روزها عاشقانه می نویسم . برای همین است که نامه های اداریم را هم برای تو پست می کنم .
چقدر شغل پستچی را دوست دارم . پستچی بیشتر از من تو را می بیند و حتی گاه از تو امضا هم می گیرد و از این حسادت انگیزتر اینکه هر قدر من بیشتر مشتاق دیدارت می شوم او بیشتر به تو سر می زند .
نمی توانم جلوی حسادتم را بگیرم . امروز او را از دیدن روی ماهت محروم خواهم کرد : این نامه را هم پاره خواهم کرد !!
نویسنده احسان پرسا ساعت 7:1 عصر روز شنبه 83 اسفند 8
اگر از احوال اینجانب خواسته باشی ملالی .. هست !
از تو چه پنهان دوری تو شده تمام زندگی من پس زندگی من جز ملال نیست .
این از حال .. از بال هم اگر می پرسی که باید بگویم هیچ بالی به تازگی بال من نمانده است بس که آنرا نو نگاه داشته ام . فقط مشکل این است که این بالها دیگر به درد پرواز نمی خورند .. فقط به درد عکاسانی می خورد که از پرنده های قفسی عکس می گیرند. نمی دانم چرا وقت رفتن بالهای مرا قیچی نکردی که لااقل خیالم راحت باشد بال ندارم . حالا توی این قفس با این بالها که بر شانه هایم سنگینی می کند چه کنم ؟
دفتر خاطراتم را به عنکبوتهای آواره سپرده ام . گفتم حالا که به درد ثبت خاطره های مشترکمان نمی خورد لااقل سامانی برای عنکبوتها باشد . راستی آخرین خاطره مشترکمان یادت می آید ؟ تو دستی تکان دادی و زندگی من متوقف شد ..
روزهایم را به وارسی پنجره در جستجوی قاصدکها می گذرانم و شبها ..آه
شب که می شود قهوه ای می ریزم تا بیدار بمانم .. قهوه چشمان تو را برایم تداعی می کند . همه اش آرزو می کنم کاش یک بار دیگر روبروی هم بنشینیم و تو برای من فال قهوه بگیری که : در طالعت یه دختر چشم سبزه که ... و من تصحیح می کنم : قهوه ای .. و تو ادامه می دهی .. که روزگارت را سیاه می کند !
بعد نوبت من می شود و من به جای فنجان به چشمانت خیره می شوم : در قهوه چشمانت پسری می بینم که دارد غرق می شود .. تو نگران می شوی و پلک می بندی و تعبیر من ناتمام می ماند .
آه .. خاطراتت شیرینت زخمهایم را نمک گیر می کند .. بد شد . تو که از غرق شدنم در قهوه چشمانت می ترسیدی اگر از زخم بگویم چه می کنی .. نشد !
نامه خوبی نیست .. باید پاره اش کنم ..
ببینم جایی اسمت را ننوشته باشم !
نویسنده احسان پرسا ساعت 8:58 عصر روز پنج شنبه 83 اسفند 6
سلام .
من نامه نوشتن بلدم اما راستش را بخواهی نمی دانم برای تو چگونه باید نامه بنویسم .
اگر بخواهم مثل همه نامه ها اینطور آغاز کنم : امیدوارم که در سایه الطاف خداوند سالم و سلامت باشی . و اما اگر از احوال اینجانب خواسته باشی ... نه نمی توانم اینطور برایت بنویسم ...
تو مرا از همه کلیشه ها بیرون آورده ای و من نمی توانم در چارچوب تنگ این کلیشه ها عشق تو را که در تمام زوایای وجود من رخنه کرده است جار بزنم .
عزیز !
با اینکه می دانم در این ساعت از شب کسی جز من قاب پنجره را تصویر نمی شود به امید اینکه شاید نسیم شمه ای از عطر تو را به امانت بیارد سرمای بی رحمانه زمستان را نادیده گرفته ام .
من نمی دانم قاصدکها آنقدر دلسوز هستند که شبها هم به راه خود برای رساندن پیام عشق ادامه دهند یا نه ..
اما از ترس اینکه قاصدکی پای پنجره بسته ام بنشیند و پیغامی از تو معطل شنیدن بماند شبها هم پنجره ام را وارسی می کنم ..
ستاره ها را دوست دارم .. ستاره ها محرم اشکهایی هستند که دور از چشم دوستان و آشنایان در دوری تو می ریزم . ستاره ها موجودات رازداری هستند این را از چشمک شیطنت آمیزی که بین من و آنها رد و بدل شده است فهمیدم . امشب نمی دانم چرا ستاره ها دور تر ایستاده اند . این را می دانم چشمانم که خیس می شوند نزدیک بین می شوند و ستاره ها را نزدیک تر می بینم اما امشب .. نکند چشمه اشکم خشکیده است که دیگر ...
ماه را هم دوست می دارم . ماه تنها محرم اسرار من است .. باور نمی کنی ؟ من که او را از خیلی آدمها بیشتر قبول دارم . باور کن بعضی شبها از شنیدن غم و غصه های من آب می رود . یک شب یادم می آید آنقدر لاغر شده بود که مردم شهر برای دیدنش به پشت بامها رفتند .. وقتی کسی توانست ماه را علی رغم لاغریش ببیند مردم از خوشحالی عید گرفتند !!!
بگذار نامه ام را دوره کنم .. وای ! چقدر شبیه گزارش هواشناسی تلویزیون شده است ... نمی دانم .. واقعا نمی دانم وقتی تو نیستی چگونه می توانم بنویسم .. خودت که خوب می دانی .. من از روی جمال تو می نویسم و حالا که نیستی من از خودم که نمی توانم حرف در بیاورم ...
می خواهم رازی را برایت فاش کنم :
من شاعر نیستم .. من نقاشم اما از آنجا که کار با قلم مو را بلد نیستم تصمیم گرفته ام صورتت را با واژه ها نقاشی کنم ..
وای ! این چه کاری بود من کردم .. چرا خودم را لو دادم .. اگر بداند دیگر نخواهد گذاشت ساعتها به چهره با نمکش چشم بدوزم .. نه .. این نامه خطرناکی ست .
باید آنرا پاره کنم ..
نویسنده احسان پرسا ساعت 2:7 عصر روز سه شنبه 83 اسفند 4
سلام .
اینجا برای تو خواهم نوشت .
سطل آشغالمان روزانه چند دفتر کاغذ مچاله را با خود همراه می برد از نامه هایی که پاره کردم .
بگذار اینجا برای تو بنویسم .
اینجا سطل نامه هایی ست که پاره کرده ام .
(
قابل توجه دوستان اینکه این عنوان از نام یکی از کتابهای مریم حیدر زاده شاعر روشندل ایران گرفته شده است . )
نویسنده احسان پرسا ساعت 7:5 عصر روز دوشنبه 83 اسفند 3
" به نام خدا "
نامه هایی که پاره کردم..
نویسنده احسان پرسا ساعت 3:57 عصر روز دوشنبه 83 اسفند 3