اگر از احوال اینجانب خواسته باشی ملالی .. هست !
از تو چه پنهان دوری تو شده تمام زندگی من پس زندگی من جز ملال نیست .
این از حال .. از بال هم اگر می پرسی که باید بگویم هیچ بالی به تازگی بال من نمانده است بس که آنرا نو نگاه داشته ام . فقط مشکل این است که این بالها دیگر به درد پرواز نمی خورند .. فقط به درد عکاسانی می خورد که از پرنده های قفسی عکس می گیرند. نمی دانم چرا وقت رفتن بالهای مرا قیچی نکردی که لااقل خیالم راحت باشد بال ندارم . حالا توی این قفس با این بالها که بر شانه هایم سنگینی می کند چه کنم ؟
دفتر خاطراتم را به عنکبوتهای آواره سپرده ام . گفتم حالا که به درد ثبت خاطره های مشترکمان نمی خورد لااقل سامانی برای عنکبوتها باشد . راستی آخرین خاطره مشترکمان یادت می آید ؟ تو دستی تکان دادی و زندگی من متوقف شد ..
روزهایم را به وارسی پنجره در جستجوی قاصدکها می گذرانم و شبها ..آه
شب که می شود قهوه ای می ریزم تا بیدار بمانم .. قهوه چشمان تو را برایم تداعی می کند . همه اش آرزو می کنم کاش یک بار دیگر روبروی هم بنشینیم و تو برای من فال قهوه بگیری که : در طالعت یه دختر چشم سبزه که ... و من تصحیح می کنم : قهوه ای .. و تو ادامه می دهی .. که روزگارت را سیاه می کند !
بعد نوبت من می شود و من به جای فنجان به چشمانت خیره می شوم : در قهوه چشمانت پسری می بینم که دارد غرق می شود .. تو نگران می شوی و پلک می بندی و تعبیر من ناتمام می ماند .
آه .. خاطراتت شیرینت زخمهایم را نمک گیر می کند .. بد شد . تو که از غرق شدنم در قهوه چشمانت می ترسیدی اگر از زخم بگویم چه می کنی .. نشد !
نامه خوبی نیست .. باید پاره اش کنم ..
ببینم جایی اسمت را ننوشته باشم !